دانستن مردن است

اجتماعی -فرهنگی

دانستن مردن است

اجتماعی -فرهنگی

خنده

رسوایی ام را چون که دید خندید و رفت چون از عاشقی گفتم به او خندید و رفت از پرده چون برون افتاد راز قلب من بر تمام رازهای قلب من خندید و رفت من نبودم درد بود کز این دلم سر می کشید چون که فهمید عاشقم بر چشم او خندید و رفت من ز مهر و عشق قصه می گفتم به او چون شنید قلبم پر ز مهر و عاشقی است خندید و رفت من به او گفتم گر زندانی شوم زندانبانم می شوی چون شنید زندانبان عشق می خواهم ز او خندید و رفت به او گفتم من ز عشق تو رفاقت می خواهم همین اما به رفاقت خندید و رفت

                                غروب شد خورشید رفت. آفتابگردان دنبال خورشید می گشت ناگهان ستاره ای چشمک زد آفتابگردان سرش را پایین انداخت. آری.... گلها هیچوقت خیانت نمیکنند