دانستن مردن است

اجتماعی -فرهنگی

دانستن مردن است

اجتماعی -فرهنگی

بیگانه

ای فلک ای چرخ گردون خانه ویرانم توکردی

اینجنین بیگانه از اقوام وخویشانم تو کردی

 

روزگاری شادبودم گردش دوران به کامم

حیله درکارم زدی زاروپریشانم توکردی

 

مرگ پدر مرگ مادر دیدم وپروانکردم

اشک حسرت روان از هر دو چشمانم تو کردی

 

من نمی دانم چرا پا بند این زندان شدم

تو همه جورفلک آواره از زندان شدم

بس که مسکن ساختم کنج هر دیواربند

عاقبت مویم سفید شدناتوان ازجان شدم

 

ورق پاره ای از زندان بود ادامه اش را روزهای بعد می نویسم............

 

 

 

 

 

در زندان

تن من لاشه فقر است ومن زندانی زورم

         ازکجا میخواستم مردن حقیقت کرد مجبورم

بفرمان حقیقت رفتم اندر گور باشادی

         که تا بیرون کشم زقعر ظلمت نعش آزادی

 

صلح وصفا ویکرنگی درین عالم قدیمی شد

توقع از رفیق ومونس وهمدم قدیمی شد

 

بخند تا میتوانی چونکه میترسم پس از چندی

ببینی با تعجب خنده هم دیگر قدیمی شد

 

به گرد شهر میگردم که آدم کنم پیدا

به جان حضرت آدم که آدم هم قدیمی شد

خواستم چندی از دلتنگی زندان بنوسم اما نشد....

سری بعد سعی میکنم ......تا بعد