دانستن مردن است

اجتماعی -فرهنگی

دانستن مردن است

اجتماعی -فرهنگی

خلاقیت

خلاقیت کیفیتی است که تو به فعالیتی که دردست انجام داری می بخشی .

خلاقیت یک نگرش است .یک طرزبرخورد درونی است .شیوه ایست که به امور می نگری ......

همه نمی توانند نقاش شوند ونیاز هم نیست .اگر هم چنین بود زندگی درجهان بسیار دشوارمی شد.اماهمه می توانند خلاق باشند.

تمام مذاهب دنیا گفته اندکه خداخالق است.....من نیزیک چیز رامی دانم:هرچه خلاق تربشوی خداگونه ترمی شوی .زمانی که خلاقیت ات به اوج خودبرسد.زمانی که کل زندگی ات خلاق بشود درخدازندگی میکنی.پس اوبایدخالق باشد زیراکسانی که خلاق بوده اندبیش ازهمه به اونزدیک بوده اند.پس به کاری که انجام می دهی عشق بورز.

 

مدعیان شاهد

بیا ای خواهرزارم چراهستی تودرفکرامشب
    عزیزت رامی برند بالای دارامشب
برون شدآه شبگیرم خزان شدآرزوهایم
    به جای رخت دامادی به پاپیچیده زنجیرم
رفیقانم .رفیقانم مرادیوانه میدانند
    خدایابیامرزهمان برادرکه بودشیرین ترازجانم
یکی گفت چرا کردی تونادانی
    دیگری گفت عیبی نیست که بازآیدپشیمانی
گفتمش بروید ای مدعیان شاهدنکنیدبااینهمه حرف شیرم
    به پیش چشم بدخواهان همین مردانه میمیرم
طلوع صبح مامورین هویداشد
    برای کشتنم اینک طناب دارمهیاشد
هرکه برما میرسد گوید که یارت یار نیست
    منت بارش کشم زیرا که بارش بار نیست
مطربان امشب مخالف می نوازیدتاررا
    یاکه من بسیار مستم یاکه تارت تار نیست
چوخورشید ازافق سرزد مرا بیرون ز زندان کن
    ببردرهنگ دژبانی توماراتیرباران کن
رفیقانم بگویک یک بیایندبرسرنعشم
    لباسم را درارندوزپابیرون کنندکفشم
بیاخواهربه بالینم تماشادادن جان کن
    سرقبرم بیا باشمع کافوری چراغان کن
بیاخواهرببوسم دست وپاوروی ماهت
    که میرودازدست امشب این عزیزویکه دلدارت
افسرزندان مراهردم ملامت میکند
   گاه میگویداین آه وفغان وناله شبگیرچیست
گویمش جمله درندگان آزادومااندرقفس  
   بس که مادرنده ایم پس فرق ماباشیرچیست

بیگانه

ای فلک ای چرخ گردون خانه ویرانم توکردی

اینجنین بیگانه از اقوام وخویشانم تو کردی

 

روزگاری شادبودم گردش دوران به کامم

حیله درکارم زدی زاروپریشانم توکردی

 

مرگ پدر مرگ مادر دیدم وپروانکردم

اشک حسرت روان از هر دو چشمانم تو کردی

 

من نمی دانم چرا پا بند این زندان شدم

تو همه جورفلک آواره از زندان شدم

بس که مسکن ساختم کنج هر دیواربند

عاقبت مویم سفید شدناتوان ازجان شدم

 

ورق پاره ای از زندان بود ادامه اش را روزهای بعد می نویسم............